هیچ کس اشکی برای من نریخت هر که با من بود ، از من میگریخت
چند روزی هست ، حالم دیدنیست حال من از این و آن پرسیدَنیست
گاه بر روی زمین زل میزنم گاه بر حافظ تفاعل میزنم
حافظ دیوانه فالم را گرفت یک غزل آمد که حالم را گرفت
ما ز یاران چشم یاری داشتیم خود غلط بود آنچه میپنداشتیم
از شعرت معلومه آدم عجیبی هستی
با زبان دل به نومیدی صدایت میکنم رو به من اور که با عشق اشنایت میکنم نا امیدم گر کنی میمیرم اما باز هم در همان حالت که میمیرم دعایت میکنم
عشقست...با لبخند