من مسافری هستم که نه میدانم در کجا قرار دارم و نه میدانم به کجا میروم تنها چیزی که میدانم در میان کویری خشک و بی آب و علف خودم را گم کرده ام و هر لحظه منتظرم
منتظر اتوبوس نجاتی که دیر و زود میرسد
ای کاش این اتوبوس همین حالا برسد
ادامه...
موافقم هیچکس نقش اونو نمیتونه بشوره. با آرزوی موفقیت. امیدوارم هیچکس دلش نگیره اما هر وقت گرفت بدونه یکی هست که به تمام درد دلش گوش میده
[ بدون نام ]
چهارشنبه 11 آذرماه سال 1388 ساعت 11:22 ب.ظ
خدا رو فراموش نکن.شاید دردهای زندگی همه ما برای الماسی باشد که او می خواهد از ما بسازد.آیا می خواهیم سنگی باشیم بدون تحمل درد یا الماسی با تحمل سختی ها؟
دوست باوفا
شنبه 28 فروردینماه سال 1389 ساعت 12:43 ق.ظ
موفق باشید
hi be ma ham sari bezan
موافقم هیچکس نقش اونو نمیتونه بشوره. با آرزوی موفقیت. امیدوارم هیچکس دلش نگیره اما هر وقت گرفت بدونه یکی هست که به تمام درد دلش گوش میده
خدا رو فراموش نکن.شاید دردهای زندگی همه ما برای الماسی باشد که او می خواهد از ما بسازد.آیا می خواهیم سنگی باشیم بدون تحمل درد یا الماسی با تحمل سختی ها؟
وبلاگ قشنگی داری محمد جان
واقعا وبلاگ قشنگی داری
سلام
دنبال یه متن میگشتم اینجا رو پیدا کردم
نوشته ها همه تاثیر گذار و قشنگ هستند.
ممنونم و موفق باشید
سلام
شیشه پنجره را باران شست
از دل من اما
چه کسی نقش تو را خواهد شست؟
خوشحال میشم به ما هم سر بزنی
منم دوسش دارم
این معرفی که نوشتین سمت چپ وبلاگتونو واقعا قبول دارم.
شعر زیبایی بود.
موفق باشید.